A man with a gun goes into a bank and demands their money.

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

Once he is given the money, he turns to a customer and asks, 'Did you see me rob this bank?'

وقتی پول ها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

 

 

The man replied, 'Yes sir, I did.'

مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.

The robber then shot him in the temple , killing him instantly.

.سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت

He then turned to a couple standing next to him and asked the man, 'Did you see me rob this bank?'

او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آن ها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

The man replied, 'No sir, I didn't, but my wife did!'

مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید.

Moral – When Opportunity knocks…. MAKE USE OF IT!

نکته اخلاقی: وقتی شانس در خونه شما را میزند. از آن استفاده کنید!



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:20 | نویسنده : sahar teacher |

داستان انگلیسی زن زرنگ

There was a man who worked all of his life and saved all of his

money. He was a real miser ١  when it came to his money. He loved

money more than just about anything, and just before he died, he

said to his wife, "Now listen, when I die, I want you to take all my

money and place it in the casket ٢ with me. I wanna take my

money to the afterlife."

 

So he got his wife to promise him with all her heart that when he

died, she would put all the money in the casket with him.

Well, one day he died. He was stretched out ٣ in the casket, the

wife was sitting there in black next to her closest friend. When

they finished the ceremony ۴, just before the undertakers ۵  got ready

to close the casket, the wife said "Wait just a minute!"

She had a shoe box with her, she came over with the box and

placed it in the casket. Then the undertakers locked the casket

down and rolled it away. Her friend said, "I hope you weren't

crazy enough to put all that money in the casket."

"Yes," the wife said, "I promised. I'm a good Christian, I can't lie.

I promised him that I was going to put that money in that casket

with him."

"You mean to tell me you put every cent of his money in the

casket with him?"

"I sure did. I got it all together, put it

into my account and I wrote

him a check."داستان کوتاه انگلیسی زن زرنگ طنز و خنده دار با ترجمهداستان کوتاه انگلیسی زن زرنگ طنز و خنده دار با ترجمه

معنی لغات سخت داستان انگلیسی زن زرنگ

۱٫miser :stingy خسیس
 2.casket : coffin ,تابوت
 3.stretch out : lie down ,قرار دادن
 4.ceremony :مراسم
 5.undertaker :کسی که کفن و دفن مرده را به عهده میگیرد

ترجمه فارسی داستان انگلیسی کوتاه زن زرنگ

مردی وجود داشت که همه زندگیش را کار کرده و به جمع آوری پول پرداخته بود. وقتی موضوع پولش میشد وی بسیار خسیس بود. او پول رو بیشتر از همه چیز دوست داشت.
درست قبل از مردنش به زنش گفت: گوش کن ، وقتی من مردم ازت میخوام همه پولام رو برداری و همراه من توی تابوت بذاری. میخوام پولام رو به اون دنیا ببرم.
بنابراین او از ه قلب از زنش قول گرفت که وقتی مرد، زنش پولاش رو در کنار او در تابوت بذاره
یه روزی او مرد. اونو توی تابوت قرار دادند. زنش اونجا در کنار یکی از دوستان نزدیکش نشسته بود.
وقتی اونا مراسم رو توم کردند و و درست قبل از مراسم کفن و دفن وقتی میخواستند در تابوت رو ببندند، زن گفت ، یک دقیقه صبر کنید. او یک جعبه کفش با خودش داست. نزدیک تابوت شد و جعبه را در تابوت گذاشت. بعد دفن کننده در تابوت را بست و پایین فرستاد.
دوست زن گفت امیدوارم انقدر دیوانه نباشی که همه پول رو درون تابوت گذاشته باشی. زن گفت: بله. من قول داده بودم. من یک مسیحی خوب هسستم.
من نمی تونم دروغ بگم. من بهش قول داده بودم که پول رو در تابوت پیش او بذارم.
دوستش گفت: یعنی تو به من میگی تا آخرین سنت از پولش رو توی تابوت گذاشتی؟
زن گفت: بله من اینکارو کردم من همش رو باهم توی حساب بانکی خودم گذاشتم و برای شوهرم یک چک نوشتم.



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:19 | نویسنده : sahar teacher |

" Apple Story "

A teacher teaching Maths to five-year-old student asked him, "If I give you one apple and one apple and one apple, how many apples will you have? "Within a few seconds the student replied confidently, "Four!"

 

The dismayed teacher was expecting an effortless correct answer (three). She was disappointed. "Maybe the child did not listen properly," she thought. She repeated, "My boy, listen carefully. If I give you one apple and one apple and one apple, how many apples will you have?"

 

The student had seen the disappointment on his teacher's face. He calculated again on his fingers. But within him he was also searching for the answer that will make the teacher happy. His search for the answer was not for the correct one, but the one that will make his teacher happy. This time hesitatingly he replied, "Four…"

 

The disappointment stayed on the teacher's face. She remembered that this student liked strawberries. She thought maybe he doesn't like apples and that is making him loose focus. This time with an exaggerated excitement and twinkling in her eyes she asked, "If I give you one strawberry and one strawberry and one strawberry, then how many you will have?"

 

Seeing the teacher happy, the boy calculated on his fingers again. There was no pressure on him, but a little on the teacher. She wanted her new approach to succeed. With a hesitating smile the student enquired, "Three?"

 

The teacher now had a victorious smile. Her approach had succeeded. She wanted to congratulate herself. But one last thing remained. Once again she asked him, "Now if I give you one apple and one apple and one more apple how many will you have?"
Promptly the student answered, "Four!"

 

The teacher was aghast. "How my boy, how?" she demanded in a little stern and irritated voice. In a voice that was low and hesitating young student replied, "Because I already have one apple in my bag."

 

Moral of the Story:
When someone gives you an answer that is different from what you expect, don't think they are wrong. There maybe an angle that you have not understood at all. You will have to listen and understand, but never listen with a predetermined notion.

يك معلم رياضي که به يك پسر پنج ساله رياضي ياد مي‌داد ازش پرسيد: اگر من بهت يك سيب و يك سيب و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسر بعد از چند ثانيه با اطمينان گفت: ۴ تا!

معلم نگران شده انتظار يك جواب صحيح آسان رو داشت (۳). او نا اميد شده بود. او فكر كرد “شايد بچه خوب گوش نكرده است” تكرار كرد: پسرم، خوب گوش كن. اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟

 

پسر كه در قيافه معلمش نوميدي مي‌ديد دوباره شروع كرد به حساب كردن با انگشتانش در حاليكه او دنبال جوابي بود كه معلمش رو خوشحال كند تلاش او براي يافتن جواب صحيح نبود تلاشش براي يافتن جوابي بود كه معلمش را خوشحال كند. براي همين با تامل پاسخ داد “۴..″

 

نوميدي در صورت معلم باقي ماند. به يادش اومد كه این دانش آموز توت فرنگي رو دوست دارد. او فكر كرد شايد پسرك سيب رو دوست ندارد و براي همين نمي‌تونه تمركز داشته باشه. در اين موقع او با هيجان فوق العاده و چشم‌هاي برق‌زده پرسيد: اگر من به تو يك توت فرنگي و يكي ديگه و يكي بيشتر توت فرنگي بدهم تو چند تا توت فرنگي خواهي داشت؟

 

معلم خوشحال بنظر مي‌رسيد و پسرك با انگشتانش دوباره حساب كرد. هیچ فشاری روی او نبود اما روی معلم کمی وجود داشت. او می خواست رویکرد جدیدش به موفقیت بیانجامد. دانش آموز با لبخندی توام با تامل جواب داد “۳؟″

 

حالا خانم معلم تبسم پيروزمندانه داشت. رویکردش موفق شده بود. او می خواست به خودش تبريك بگه ولي يه چيزي مونده بود او دوباره از پسر پرسيد: اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي ديگه بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسرك فوري جواب داد “۴″!

 

خانم معلم مبهوت شده بود و با صداي گرفته و خشمگين پرسيد چطور ؟ آخه چطور؟ پسرك با صداي پايين و با تامل پاسخ داد “براي اينكه من قبلا يك سيب در كيفم داشتم”

 

نتیجه اخلاقی داستان :
وقتی کسی به شما جوابی را می دهد که با آن چیزی که انتظار دارید متفاوت است، فکر نکنید که آنها در اشتباه هستند. شاید زاویه ای است که شما به هیچ وجه درک نکرده اید. باید گوش دهید و درک کنید، اما هرگز با یک تصور از پیش تعیین شده گوش ندهید.



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:17 | نویسنده : sahar teacher |

داستانی را که امروز انتخاب کرده ام و به زبان فارسی هم ترجمه شده، داستان کوتاهی از آنتوان چخوف نویسنده شهیر روس است. این داستان  شرط بندی  نام دارد .

داستانی زیباست که امیدوارم خوانندگان از خواندنش لذت ببرند و لحظه ای آنها رابه  تعمق  وادارد. 

The Bet

Anton Chekhov

It was a dark autumn night. The old banker was walking up and down his study and remembering how, fifteen years before, he had given a party one autumn evening. There had been many clever men there, and there had been interesting conversations. Among other things they had talked of capital punishment. The majority of the guests, among whom were many journalists and intellectual men, disapproved of the death penalty. They considered that form of punishment out of date, immoral, and unsuitable for Christian States. In the opinion of some of them the death penalty ought to be replaced everywhere by imprisonment for life. "I don't agree with you," said their host the banker. "I have not tried either the death penalty or imprisonment for life, but if one may judge a priori, the death penalty is more moral and more humane than imprisonment for life. Capital punishment kills a man at once, but lifelong imprisonment kills him slowly. Which executioner is the more humane, he who kills you in a few minutes or he who drags the life out of you in the course of many years?"

 

یك شب دلگیر پاییزی بود. بانكدار در اتاق كارش بالا و پائین می رفت و مهمانی یی را به خاطر می آورد كه پانزده سال پیش در چنین شبی برگزار كرده بود. آدم های باهوش بسیاری در مهمانی حضور داشتند و گفتگوهای جالبی در گرفته بود. در خلال گفتگوها در باره مجازات مرگ صحبت كردند. اكثر مهمان ها كه میانشان افراد روشنفكر و روزنامه نگار بسیار بودند اعدام را محكوم كردند. آنها این نوع مجازات را منسوخ، غیر اخلاقی و مغایر با مسیحیت می دانستند. به نظر عده ای باید حبس ابد در همه جا جایگزین اعدام می شد.بانكدار؛ میزبان آنها گفت: «من با شما موافق نیستم. من نه اعدام و نه حبس ابد را تجربه كرده ام اما اگر قرار بر پیش داوری باشد من اعدام را بسیار اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد می دانم. اعدام بلافاصله می كشد اما حبس ابد به تدریج. كدام جلاد انسانی تر عمل می كند. آنكه شما را در عرض چند دقیقه می كشد یا آنكه طی سال های متمادی جانتان را می گیرد؟



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:15 | نویسنده : sahar teacher |

A woman had 3 girls.

خانمی سه دختر داشت.

One day she decides to test her sons-in-law.

یک روز او تصمیم گرفت دامادهایش را تست کند. 

She invites the first one for a stroll by the lake shore ,purposely falls in and pretents to be drowing.

او داماد اولش را به کنار دریاچه دعوت کرد و عمدا تو آب افتاد و وانمود به غرق شدن کرد.

Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her.

بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.

The next morning,he finds a brand new car in his driveway with this message on the windshield.

صبح روز بعد او یک ماشین نو "براند "را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی.

Thank you !your mother-in-law who loves you!

متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!

A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law.

 بعد از چند روز خانم همین کار را با  داماد دومش کرد.

He jumps in the water and saves her also.

او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد.

She offers him a new car with the same message on the windshield.

او یک ماشین  نو" براند "با این پیام بهش تقدیم کرد.

Thank you! your mother-in-law who loves you!

متشکرم!مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!

Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law.

بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد.

While she is drowning,the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks:

زمانیکه او غرق می شد دامادش او را نگاه می کرد بدون   اینکه حتی یک اینچ تکان بخورد و به این فکر می کرد که:

Finally,it,s about time  that this old witch dies!

بالاخره وقتش ر سیده که این پیرزن عجوزه بمیرد!

The next morning ,he receives a brand new car with this message .

صبح روز بعد او یک ماشین نو" براند" با این پیام دریافت کرد.

Thank you! Your father-in-law.

متشکرم! پدر زنت!!



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:13 | نویسنده : sahar teacher |

یک داستان کوتاه خنده دار انگلیسی با ترجمه فارسی

A 45 year old woman had a heart attack and was taken to the hospital. While on the operating table she had a near death experience. Seeing god she asked “is my time up?” god said: “ no , you have another 43 years , 2 month and 8 days to live upon recovery. The woman decided to stay in the hospital and have a face-lift , liposuction , breast implants and a tummy tuck. She even had someone come in and change her hair color and brighten her teeth. Since she had so much more time to live , she figured she might as well make the most of it. After her last operation , she was released from the hospital while crossing the street on her way home, she was killed by an ambulance. Arriving in front of god , she demanded  , “ I thought you said I had another 42 years? Why didn’t you pull me from out of the path of the ambulance?”

God replied : “ I didn’t recognize you”

ترجمه ی این داستان 

خانم 45 ساله ای سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود خدا را دید. از خدا پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟ خدا پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی شد. بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد و حتی دندانهایش را سفید کرد.

از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت ببرد. بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد.

وقتی برای عریمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!!! وقتی با خدا روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی 43 سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟




خدا پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت!

 



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:11 | نویسنده : sahar teacher |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد